از کوی دلبر آید در هر سحر پیامی
که ی مرغ روح داده در بند تن به دامی
وقت پریدن آمد تا باغ پر زلاله
تا کی برای دانه در بند وهم خامی
اینجا نه منزل توست دانه نه در خور تو
کی طفل باغ فردوس از خاک برده کامی
جان را رها کن از تن این قالب خیالی
پرواز در خور توست نی خاک را غلامی
افلاک و ملک و هستی در پای تو نهادم
ملک کجا گرفته از ما چنین مقامی
از جوهر وجودت چون قطره ای فشانی
سیراب عشق گردی از باده ام به جامی
گل نیست جوهر تو نورست گر بدانی
خاک از کجا گرفته سیمای ماه فامی
طرحی ببند و عزمی سعی صفا سحر کن
دل را زمن رها کن با ما بگو کلامی
((( محزون )))
با سلام
وبلاگ خوبی دارید. اگر مایل به تبال لینک بودید پس از لینک من با نام "وبلاگ خبری تحلیلی تلالو" منو در قسمت نظرات وبلاگ خبر کنید تا شمارو لینک کنم.
موفق باشید
یاعلی.
سلام دوست عزیز
شعر دلنشین و لطیفی است از خواندنش لذت بردم :
..........جان را رها کن از تن این قالب خیالی
پرواز در خور توست نی خاک را غلامی .........
خیلی بدلم نشست !
برایت آرزوی بهترینها را دارم .
وبلاگ زیبایی دارید .