عشق است که فرمان دهدم تا بنگارم
مشقیست که استاد بگفتا به خط آرم
من وزن ندانم که غزل را چه ردیف است
جامی به کفم داد و منم جان بسپارم
این لوح که نقشش به ید ما زده ساقی
داغیست از آن دم که نمودست شکارم
نه مکتب و نه مدرسه ام بود و حسابم
معماری تصنیف ز ما خواست نگارم
هر بند که بر بند دگر میشود افزون
جزئیست زاجزای تن و جان فکارم
مجنونی محزون دگر آفاق گرفتست
ساقی تو بفرمای که تکلیف چه دارم
(( محزون ))