روشنی در گورستان ...

 

 Grave (Haj Navid Salavati)1 حاج نوید صلواتی

پرتوی نآید به چشم خیره ام

اندرین دنیای بی پایان و تار

نشنوم جز انعکاس بانگ خویش

در دل این خامشی مرگ بار

هر طرف ظلمت فرو گسترده بال

خامشی افکنده دامن هر کجا

در میان این سکوت و تیرگی

می خزد اشباح لرزان بی صدا

چشمان پر هراسو برق خیز

میکند آهسته سوی من نگاه

میرسد روی گلوی من خموش

پنجه های وحشت انگیز و سیاه

ربه النوع مهیب و پیر غم

میزند لبخندو میدوزد کفن

میرسد از قلب گورستان دور

دنگ دنگ ضربه های گورکن

حاج نوید صلواتی

 

آوازهای سارایوو

 

Sarajevo 3 (حاج نوید صلواتی)

برخیزید ای آوازهای من ,

که آوازهایم هرگز از تپه ای فرا تر نمیروند...

و در روشنایی ستارگان

بر بامی نمینشینند

تپه ای در جنوب سارایوو

 و قبرستانی کوچک در انبوه سبزه ها

آوازهای من

فقط خم میشوند

و در خیابان ناله سر میدهند

و کلاهی عاریه ای را تکان میدهند

بوی سیگار درون کافه ای کوچک در برکا

Sarajevo 2 (حاج نوید صلواتی)

آوازهایم فقط مینشینند

مزه مزه مینوشند

و فردایی را سایه میزنند

برخیزید ای نواهای سارایوو

پرواز کنید

و معنی در اوج بودن را

یاد بگیرید

حاج نوید صلواتی

 

 

پاییزان...

 

 Autumn_Road1 (Haj Navid Salavati)1

پرده ای زرد و نارنجی بر روز فرو افتاده است...

نخستین برگهای درختان تبریزی با نسیمی به پرواز درآمده و رقص کنان به زمین می افتند و صدای خش خش آنها نشان از پایان زندگی در طبیعت میدهد...

و دل من با طلوع اولین بارقه های طلایی رنگ چون گلی میشکفد. ای پاییز زیبا تو میدانی که آسمان زندگی من مدتیست آبیست و سیاهی ها از آن به دورند...

تو از رموز قلب من آگاهی و میدانی که سرور و بشاشیم ظاهری نیست و با ناامیدی میانه ای ندارم.

ای پاییز زیبا!

Fall  (حاج نوید صلواتی)

با تو به راستی سخن میگویم و سرور بیکران قلب خویش را به اخمی مخفی نساخته و راز نهفته را فاش میکنم. دوران حیاتم به ناله و زاری طی میشد و پیشانیم را سیاهی فرا گرفته بود ...

ولی اکنون از گلهای ارغوانی و سپید میدرخشد.

سلام به تو ای پاییز وروح زیبای درونت...

سرم آهسته اهسته افراشته شده و افتخارات خود را به دست می آورد. اشکهایی که دیر زمانیست قصد فوران دارند ، از شوق طلوعت فوران میکنند و از زیر درختان خشکیده جنگلها روان شده و از خلال انگشتانم جاری میگردند...

پس چه خوبست که روز را با شور و شوقی وصف ناپذیر شروع کرده و تا شامگاه ادامه دهیم.

و چه خوبست در زیر ریزش برگها خرامان حرکت کنیم و به صدای قلب خویش گوش فرا دهیمو در پایان آخرین فرمان امید خویش را بشنویم و آنگاه روح فرو نشسته خویش را به پرواز در بیاوریم و چنین پنداریم که از این عالم خارج شده و دامن مطلوب را در دنیای باقی به چنگ آوریم...

چون سایه ای زیبا بر بالهای نسیم سوار شده و به آسمان برویم...

لذت این سفر ما را چون قاصدکی سبکبال  از مشکلات و اندوه جهانی رهانیده و به سوی محبوب پیش خواهد برد...

دیگر روح مارا از این دنیا خبری نیست...

Fall  (حاج نوید صلواتی)

نه از قانون و احکام خبری و نه از جدایی و فراق نشانی خواهیم یافت.

روحمان چون فرشته ای سبک بال بسوی محبوب خویش به پرواز در خواهد آمد .

آنجا از هیچکس و هیچ چیز باک نخواهیم داشت و میتوانیم رموز قلب خود را آشکار کنیم

ای پاییز زیبا ! تو از تابستان برای من زیباتری و همه چیز را در روح تو خواهم یافت.

برگ ریزانو برگ ریزان ، نسیم سرد صبحگاهی وزیدن خواهد گرفت و به آسمانمان خواهد برد .

هنگام وداع با خیالات آشفته و غم انگیز فرا رسیده ، زیرا موکب روز آهسته آهسته نزدیک میشود...

حاج نوید صلواتی

آوازهای بامداد...

 

Dawn song (حاج نوید صلواتی) 

روح رویا گذر , مرا بیرون آر...

و چشمان رویا نگر مرا مگشای

مردمکهایم را با اندیشه های استادان میازار

و با گردش فرداها مرنجان

چون که دیشب رویایی یگانه دیدم

در عصر رگبارهای آبی فام می زیستم

بی هیچ شرمی برهنه ایستاده بودم

و میگذاشتم که تابستان گرم ببارد

و تنم را غرق کند

با گیسوان نمناک , از دیدار منظره های غریب

در برابر نگاه بی زبان و در خلسه نشسته خود

با حرمت گریستم...

Dawn song 5 (حاج نوید صلواتی)

رنگهای مصفا بر چشمانم جای گرفتند و تنم را از اشتیاق آکندند

جامه سپید سپید  پوشیدم

و با هدیه های بی زمانی خود به سوی معشوقم آمدم

او از من روی گرداند

چشمانم خون افشاندند

و دل دردمندم در اشک نشست

Dawn song 4 (حاج نوید صلواتی)

ولی آن فقط یک رویا بود...

رویایی آن سوی دریا

 

حاج نوید صلواتی

روایت صبح ...

 

 Morning message1 (حاج نوید صلواتی)

سمیه میگوید صبح است, و در این صبحگاه که نور از لای کرکره ها مانند شبنم فرو می افتد , زندگی را شروع میکنم ...

برمیخیزم و چهره در چهره آفتاب میبینمش ...

ستاره ها در گرگ و میش ارغوانی رنگ فراز بامها, در مهی زعفرانی ، رنگ باخته و به نظر میرسد که میمیرند و من بر سیاره ای که به سرعت کج و راست میشود یقه پیراهنم را درست میکنم ...

Morning message2 (حاج نوید صلواتی)

سمیه میگوید صبح است... برگهای مو  بر پنجره ام میکوبند و قطرات شبنم برای سنگهای باغ آواز می خوانند, سینه سرخ بالای درخت صنوبر نوایی روحبخش سرداده و سه پرده یکدست صدا را تکرار میکند.

سمیه میگوید صبح است... در برابر آیینه می ایستم و بار دیگر یقه ام را درست میکنم. در حالی که امواج دور دست , در نیمروزی به رنگ سرخ و روشن بر ساحلی سفید فام روشنی میشکنند. در برابر آینه می ایستم و موهایم را شانه میزنم... صورتم چقدر پریده رنگ است؟

Morning message1 (حاج نوید صلواتی)

زمین سبزفام در دایره هوا میغلطد و در شعله های فضا آبتنی میکند. خانه ها بر فراز ستارگان آویخته اند و ستارگان در زیر دریا معلق... و آفتابی دور دست, در صدف سکوت , دیوارها را برای من منقوش میسازد...

سمیه میگوید صبح است... و در این صبحگاه آیا نباید در این روشنی تأملی کنم تا خدا را به یاد بیاورم؟ من افراشته و پابرجا بر ستاره ای ایستاده ام...

فقط به او هدیه میدهم , برای او موهای سرم را شانه خواهم کرد . این هدایای ناچیز را از من بپذیر ای ابر سکوت! من در موقع پایین آمدن از پلکان به تو اندیشه خواهم کرد.

برگهای مو بر پنجره ام میکوبند . گذر حلزون بر سنگ ها درخشان است. قطرات شبنم بر روی صنوبر برق میزنند و دو پرده یکدست صدا را تکرار میکنند...

سمیه میگوید صبح است... من در بستر سکوت بیدار میشوم, از آبهای بی ستاره خواب , با درخشندگی طلوع می کنم . دیوارها گرداگرد من , همچنانکه در شب , آرامند و من همانم با همان نامی که داشتم ...

Morning message4 (حاج نوید صلواتی)

دنیا با من در چرخش است, و با این همه جنبشی ندارد. ستارگان در آسمانی مرجانی , در سکوت رنگ میبازند. من سوت زنان و باطل در برابر آینه می ایستم و بی توجه دکمه های پیراهنم را میبندم.

اسبها بر تپه های دوردست شیهه میکشند و یال های سفید و بلندشان را تکان میدهند . کوهها در گرگ و میش سرخ و سفید برق میزنند وشانه هایشان از باران سیاه شده ... صبح است و من در برابر آینه می ایستم و روحم را بار دیگر شگفت زده میکنم . هوای نیلگون از ورای سقف اتاق تند میگذرد و خورشیدها در زیر کف اتاق قرار دارند...

سمیه میگوید صبح است... , من از تاریکی صعود میکنم و در پیچو خم فضا، روی به جانبی میگذارم که نمیدانم کجاست... ساعتم کوک شده و کلیدی در جیبم است , و هنگام فرود آمدنم از پلکان , آسمان تاریک شده . سایه ها سراسر پنجره ها را پوشانده اند , ابرها در آسمانند و در میان ستارگان خدایی وجود دارد , و من میروم و به او فکر میکنم, همچنانکه ممکن است به سپیده صبح فکر کنم و آهنگی را که بلدم زمزمه بکنم...

Morning message8 (حاج نوید صلواتی)

سمیه میگوید صبح است...

برگهای مو بر پنجره میکوبند , قطرات شبنم , برای سنگ های باغ آواز میخوانند و سینه سرخ بالای درخت صنوبر با نوای روح انگیزش ، سه پرده یکدست صدا را تکرار میکند ...

حاج نوید صلواتی

 

نقش آسمان

 

 Sky design 1 ( حاج نوید صلواتی)

به جانب در کشیده شده و به آسمان مینگرم

نقشهای زمان را نظاره میکنم

لحظاتی را مجذوب بلندی کاینات میشوم...

بدین گونه است که شب به ذهن آدمی راه می یابد

آسمان زیبا , پرده ای از الماس , در روشنایی کهن عصرها.

افتان , لغزان و سپید

اگر بتوانی زمانی چنین چشم انداز نادری را بستایی , آن همین زمان خواهد بود.

در برابر مرواریدهای طبیعت درنگ میکنند .

همچنانکه خودباخته به دیرکی تن وا داده بودم آرزویی در من بارقه زد.

ستایش را به آن منظر افکندم ,

آن آسمان زیبای گسترده را میخواهم که در بر گیرم ,

Sky design 2 ( حاج نوید صلواتی)

ولی آسمان همه اندیشه های مرا میبلعد ...

حاج نوید صلواتی

 

آسمان ظلمت

 

 Darkness sky 2 (حاج نوید صلواتی)

از تیرگی ژرف عدم , سر کشیده ام ,

اندر پی تصادف گمراه و بوالهوس ,

این پیر مرد کور

در کوره راه پر شکن و پیچ زندگی

آهسته گام میزند و میرود به پیش ,

پیرامنم همه ,

اشباح نیمرنگ و سیه پرسه میزنند.

Darkness sky 1 (حاج نوید صلواتی)

کابوس غم چه مرده از گور جسته ای

سویم نگاه میکندو لب همی گزد

من همچنان خموش

افکنده سر فرو

دستم به دست او

از لای صخره ها

از روی خارها

سوی مغاک تیره و سردی به نام گور ,

جایی که آخرین ,

منزلگه حیات ،

اندود آدمیست ,

بر سینه میخزم

فرزند ظلمتم

بار دگر به دامن ظلمت  برم پناه ...

حاج نوید صلواتی

رویای من... روستا

 

 Dream Rustic 1 (حاج نوید صلواتی)

در این روستای دور افتاده در سایه درختان پرشاخ و برگ نارون, روزهای عمرم به آرامی و بی تشویش سپری میشود...

آرزوهای کودکانه و هوسهای بی خردانه را از دل بیرون کرده ام . میدانم که سعادت را با هوی و هوس نمیتوان یافت . هیچ چیز در دفتر خاطرات زندگی , شیرین تر از آسودگی و آرامش نیست. در اینجا سرگرمیهای شادی بخش دارم.

هوای ملایم و آسمانی لاجوردین , درختان زمرد گون ,چمن زارهای سرسبز و گلهای الوان و خوشبو...

گوسفندان زیبا , بره های کوچک , مرغان خوش الحان و پرندگان زیبا , همه موجب مسرت من هستند . گاه از درختان , میوه میچینم و زمانی به دوشیدن شیر گوسفندان سرگرم میشوم و وقتی با بره ها بازی میکنم ,اگر ابرهای مخوف و تیره سطح نیلگون آسمانرا فرا گیرند و باد و طوفان آرامش خاطر مرا بر هم زند, دیری نمی پاید که با رفتن این ابرهای سیاه و دمیدن خورشید , طبیعت آرام میگردد .

Dream Rustic 2 (حاج نوید صلواتی)

در این دنیای پهناور , بشر اسیر غمها و گرفتاریهای بیشمار است و هر دم در دست، رنجی , و هر ساعت در حادثه ای گرفتار است . هر کس به انزوا و تنهایی جسم پناه برد از بند پریشانی روح رها شده و آرامش را بدست می آورد .

و چون سیل های خروشان که پس از پیمودن کوهستانها و دره ها , چون به جلگه و دشت میرسند, در بستر جویباران آرام میگیرند , قلب زلال هم در آرامش به سر میبرد ...

حاج نوید صلواتی

 

قطره در باران

 

My Rainy12(حاج نوید صلواتی) 

در دامنه کوهستانی خاموش , سه قطره آب در شکافی فرو ریخته و چنین مکالمه میکردند:

اولی: گویند اقیانوسی بیکران و دریایی خروشان وجود دارد که ما از آن برخاسته و بدان باز خواهیم گشت...

دومی: گویند ماهر سه به شکل اقیانوس ساخته شده ایم , اگر چه بسیار بزرگ و پهناور نیستیم, اما با آن چندان تفاوتی نداریم ...

سومی : یاران! هرگز اقیانوسی موجود نیست , همه این گفتگو ها خرافات است. چند دقیقه دیگر همگی بخار شده و ناپدید میگردیم ...

گفتگو به پایان نرسیده بود که ناگهان ابری هویدا گشته و باریدن گرفت و قطرات زیبای ما به همراه جویباری کوچک از دامنه کوه سرازیر گشتند ...

My-Rainy-11(حاج نوید صلواتی)

جویبار به نهر و نهر به رود پیوست ! رود راه دریا را در پیش گرفته و قطره های ما را به اقیانوس بیکران فرو ریخت . شاید خود آنها هنوز از تغییر مکان خویش بی اطلاع بودند...

آیا ما نیز به اقیانوس حکمت الهی که از آنجا آمده ایم باز می گردیم؟

آیا ممکن است همانطور که قطره کوچک به شکل اقیانوس بزرگ ساخته شده , بشر نیز به صورت خداوند به وجود آمده باشد و مثل آنها پس از برخاستن , به زودی به سوی مبداء اصلی مراجعت کند؟ آیا در جهان مردان و زنانی وجود دارند که آنها را نتوان با حکمت الهی مطابقت نمود؟

بشر از عیب منزه است و این جریان محیط و ماده است که بشر را در سیاهی فرو میبرد.

آیا یک قطره از قطره دیگر پست تر و منزلت فردی از فرد دیگر کمتر است؟

My-Rainy-6(حاج نوید صلواتی)

نه!...  فقط این جریان زندگیست که مارا آلوده میکند . قطره به منجلاب می افتد ... قطره از کوه به چشمه زیبا میغلطد ... قطره هزاران میکرب با خود حمل میکند ...

در حالیکه هر سه پاک از دریا آمده و پاک بدانجا مراجعت میکنند...

حاج نوید صلواتی

 

روزگار وصل...

 

چشم ها را گشوده و بر آسمان نظر افکنید...

 

روزگار وصل (حاج نوید صلواتی)

این منم که چون پرنده ای سبک بال , شفاف و زیبا در آسمان دلکش و درخشان در ورای شما پرواز میکنم . این منم که چون غریقی در اقیانوس نیلگون و پهناور آسمان غوطه ور شده و به شناگری مشغولم ...

چون برکه ای کوچک و سرابی زیبا , موج زنان پیش میروم . در شامگاهان , با آخرین وداع آفتاب , سرخ فام میگردم و چون آیینه ای شفاف , زیباییها و تبسمهای دلفریب روز را در خود نمایان میسازم .

روزگار وصل (حاج نوید صلواتی)

خورشید در دامن افق آرمیده و با امواج زردفام خویش مرا مشتعل میسازد و آهسته آهسته خم شده خدنگ های زرد و طلایی خود را به سویم پرتاب میکند . ماه نیز کم کم با عظمت و موکب ستارگان خویش , فضا را ملکوتی میسازد ...

من نیز در مقابلشان بادبانهای خویش را گاهی گشوده و گاهی فرو میبندم .

کم کم به مزرعه سرد رسیده و جنگ را شروع میکنم ... خرابی و مرگ برای من جز تفریحی نیست...

تغییری یافته و خود را به روی زمین تشنه فرو میبارم . آن وقت است که حیات و زندگی را در دست خویش ملاحظه میکنم .

زمین با ملایمت می خندد...

روزگار وصل (حاج نوید صلواتی)

آری! این منم که گندم را پرورش میدهم وسرسبزی و زیبایی ریاحین , آفریده میشود . همه این موهبت ها و عطایا را من موجبم...

موج هستم و میدوم! مرده هستم و پرواز میکنم! و همه جا , در آغوش چشمه ها و در قدح گلها جای میگیرم . نهری زیبا مرا در آغوش گرفته و از پیچ و خم کوهساران پیش میرود , مثل رگی که در قلب جریان دارد , امواج کوچک و ملایم من نیز در دامن مسطح جلگه جاری میشوند.

هیچ چیز مرا از حرکت باز نمیدارد...

فقط باد است که مرا مطیع خود ساخته و کورانست که مرا در آسمان به هر طرف میراند . اکنون ! گویی صفحه روشنی به نظرم رسیده و مرا به طرف خود میخواند...

روزگار وصل (حاج نوید صلواتی)

سلام! ... بر تو ای اقیانوس و ای پدر مهربان که آغوش خود را گشوده و مرا در آن جای میدهی... موجهای زیبایت آهسته به روی هم غلطیده و مرا جواب میگویند . اکنون امواج کوتاه و حقیر من از دلنوازیها و خشم تو می ترسند .

پدر مهربان! در خوابگاه خروشانت عشق تو ما را جذب میکند . ما میرویم دوباره بر روی سنگ های بزرگ و یا روی شن های نرم و ظریف , زندگانی شیرین و قهر آلود خود را شروع کنیم . اما خورشید کم کم چشمان درخشان و کنجکاو خود را به سوی تو خم کرده و بزودی مرا در امواج خروشان و بی انتهای تو پیدا میکند . اشعه درخشانش پیشانی صاف و شفاف مرا بوسیده و به آسمان پروازم میدهد .

باز زندگی را از سر میگیرم ... دیگر لحظه ای متوقف نمیشوم , زیرا طبیعت عوامل شکیبا را نمیپسندد...

طبیعت با دست های قوی و زورمندش بدایع و زیباییها را به وجود آورده و درهر جا با حرکتی لاینقطع در دایره ابدی , تشکیلات فنا شدنی را منقلب میسازد...

لحظاتیست نوایی به گوش میرسد...

سپیده نزدیک است...

حاج نوید صلواتی