سمیه میگوید صبح است, و در این صبحگاه که نور از لای کرکره ها مانند شبنم فرو می افتد , زندگی را شروع میکنم ...
برمیخیزم و چهره در چهره آفتاب میبینمش ...
ستاره ها در گرگ و میش ارغوانی رنگ فراز بامها, در مهی زعفرانی ، رنگ باخته و به نظر میرسد که میمیرند و من بر سیاره ای که به سرعت کج و راست میشود یقه پیراهنم را درست میکنم ...
سمیه میگوید صبح است... برگهای مو بر پنجره ام میکوبند و قطرات شبنم برای سنگهای باغ آواز می خوانند, سینه سرخ بالای درخت صنوبر نوایی روحبخش سرداده و سه پرده یکدست صدا را تکرار میکند.
سمیه میگوید صبح است... در برابر آیینه می ایستم و بار دیگر یقه ام را درست میکنم. در حالی که امواج دور دست , در نیمروزی به رنگ سرخ و روشن بر ساحلی سفید فام روشنی میشکنند. در برابر آینه می ایستم و موهایم را شانه میزنم... صورتم چقدر پریده رنگ است؟
زمین سبزفام در دایره هوا میغلطد و در شعله های فضا آبتنی میکند. خانه ها بر فراز ستارگان آویخته اند و ستارگان در زیر دریا معلق... و آفتابی دور دست, در صدف سکوت , دیوارها را برای من منقوش میسازد...
سمیه میگوید صبح است... و در این صبحگاه آیا نباید در این روشنی تأملی کنم تا خدا را به یاد بیاورم؟ من افراشته و پابرجا بر ستاره ای ایستاده ام...
فقط به او هدیه میدهم , برای او موهای سرم را شانه خواهم کرد . این هدایای ناچیز را از من بپذیر ای ابر سکوت! من در موقع پایین آمدن از پلکان به تو اندیشه خواهم کرد.
برگهای مو بر پنجره ام میکوبند . گذر حلزون بر سنگ ها درخشان است. قطرات شبنم بر روی صنوبر برق میزنند و دو پرده یکدست صدا را تکرار میکنند...
سمیه میگوید صبح است... من در بستر سکوت بیدار میشوم, از آبهای بی ستاره خواب , با درخشندگی طلوع می کنم . دیوارها گرداگرد من , همچنانکه در شب , آرامند و من همانم با همان نامی که داشتم ...
دنیا با من در چرخش است, و با این همه جنبشی ندارد. ستارگان در آسمانی مرجانی , در سکوت رنگ میبازند. من سوت زنان و باطل در برابر آینه می ایستم و بی توجه دکمه های پیراهنم را میبندم.
اسبها بر تپه های دوردست شیهه میکشند و یال های سفید و بلندشان را تکان میدهند . کوهها در گرگ و میش سرخ و سفید برق میزنند وشانه هایشان از باران سیاه شده ... صبح است و من در برابر آینه می ایستم و روحم را بار دیگر شگفت زده میکنم . هوای نیلگون از ورای سقف اتاق تند میگذرد و خورشیدها در زیر کف اتاق قرار دارند...
سمیه میگوید صبح است... , من از تاریکی صعود میکنم و در پیچو خم فضا، روی به جانبی میگذارم که نمیدانم کجاست... ساعتم کوک شده و کلیدی در جیبم است , و هنگام فرود آمدنم از پلکان , آسمان تاریک شده . سایه ها سراسر پنجره ها را پوشانده اند , ابرها در آسمانند و در میان ستارگان خدایی وجود دارد , و من میروم و به او فکر میکنم, همچنانکه ممکن است به سپیده صبح فکر کنم و آهنگی را که بلدم زمزمه بکنم...
سمیه میگوید صبح است...
برگهای مو بر پنجره میکوبند , قطرات شبنم , برای سنگ های باغ آواز میخوانند و سینه سرخ بالای درخت صنوبر با نوای روح انگیزش ، سه پرده یکدست صدا را تکرار میکند ...
حاج نوید صلواتی